معادله نصر – قسمت سوم

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif آغاز بخش سوم 

* جنگ ۳۳روزه یک محک خوبی بود برای اینکه ببینیم اسرائیل چقدر قدرت دارد و در مقابل آن حزب‌الله و محور مقاومت از چه قدرتی برخوردار هستند. در مقطعی ارتش اسرائیل به چند کشور عربی حمله کرد و در جنگی ۶ روزه، آن‌ها را زمین‌گیر کرد. در جنگ ۳۳روزه شدت حملات ارتش صهیونیستی به مواضع حزب‌الله و همین‌طور به مردم بی‌گناه در جنوب لبنان بسیار سنگین بود، اما این حملات در نهایت راه به جایی نبرد و به نظر می‌رسد که این جنگ و پیروزی در آن، به یک نقطه‌ی عطف در تاریخ منطقه تبدیل شد. تحلیل شما از این جنگ چیست و شکستی که اسرائیل در آن متحمل شد و نتوانست اهدافش را محقق سازد، در واقع تل‌آویو را به کدام سمت‌وسو سوق خواهد داد؟

ما می‌توانیم کمی گسترده‌تر بحث کنیم و به مقطع پس از حوادث ۱۱ سپتامبر و روی کار آمدن نومحافظه‌کاران در آمریکا یعنی «جرج بوش» نیز اشاره کنیم، چراکه جنگ علیه لبنان جزئی از همین پروژه و نقشه‌ی بزرگ بود. اینجا اهمیت نقش رهبریِ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در منطقه به‌طور کلی، بیش از پیش آشکار خواهد شد. جرج بوش و همراهانش حوادث ۱۱ سپتامبر را بهانه‌ی حمله به کشورهای منطقه قرار دادند، زیرا آن‌ها پیش از حوادث ۱۱ سپتامبر قصد انجام این حملات را داشتند. آن‌ها در ابتدا عراق را به بهانه‌ی داشتن تسلیحات کشتار جمعی، انتخاب کردند، اما پس از حوادث ۱۱ سپتامبر مجبور شدند اول به افغانستان بروند و سپس به عراق.

بنابراین پروژه‌ی آمریکایی از سال ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ رقم خورد. واشنگتن اعتقاد داشت که روند سازش در منطقه میان اعراب و اسرائیل با رکود مواجه شده است. پیروزی بزرگ مقاومت در لبنان حاصل شد و به‌دنبال آن اسرائیل از جنوب لبنان عقب‌نشینی کرد. این یک پیروزی بزرگ برای لبنان، سوریه، ایران و حتی گروه‌های مقاومت فلسطین بود. ایران نیز روزبه‌روز چه از لحاظ داخلی و چه از لحاظ منطقه‌ای قدرتمندتر شد. پس از مشاهده‌ی این رویدادها آمریکایی‌ها تصمیم به حضور نظامی گسترده در منطقه گرفتند تا اولاً برای تحقق منافعشان، بر منابع نفتی و همچنین منابع طبیعی کشورها سیطره یابند و ثانیاً یک راه حل سیاسی را به نفع اسرائیل به منطقه تحمیل کرده و موجودیت آن را تثبیت کنند.

برای تحقق این هدف لازم بود تا همه‌ی موانع را از بین ببرند. این موانع عبارت بودند از مقاومت در فلسطین، مقاومت در لبنان، دولت سوریه و همچنین ایران. این پروژه‌ی آن‌ها بود. تمامی اسناد، چنین چیزی را نشان می‌دهد. البته پس از حوادث ۱۱ سپتامبر آن‌ها مجبور بودند به افغانستان بروند، زیرا قسمت سرنوشت‌ساز در پروژه‌ی نومحافظه‌کاران و جرج بوش، محاصره‌ی ایران و منزوی ساختن آن بود. نیروهای آمریکایی مستقر در پاکستان، نیروهای مستقر در کشورهای خلیج فارس و آب‌های خلیج فارس، نیروهای مستقر در سوریه و در برخی از کشورهای اطراف، به افغانستان می‌آیند و سپس وارد عراق می‌شوند تا حلقه‌ی محاصره‌ی ایران را تکمیل کنند.

طبیعی بود که آمریکایی‌ها پیش از منزوی ساختن ایران و یا حمله به آن، می‌بایست به‌طور کامل بر عراق مسلط می‌شدند و مقاومت در فلسطین و لبنان را نابود می‌کردند و سپس به حیات دولت دمشق پایان می‌دادند؛ یعنی دوستان ایران در منطقه و کسانی که آمریکایی‌ها آن‌ها را هم‌پیمان ایران و بازوان قوی آن در منطقه می‌دانستند مورد هجوم آمریکایی‌ها بودند. آن‌ها همچنین به‌دنبال نابودی کسانی بودند که در مقابل صلح‌ ذلت‌بار با اسرائیل خواهند ایستاد، چراکه صلح با اسرائیل یکی از شروط منزوی ساختن ایران و حمله به آن بود. یعنی هدف اول، بسط هیمنه‌ی نظامی مستقیم و سپس ساقط کردن کشورها، نابودی گروه‌های مقاومت، ایجاد صلح عربی – اسرائیلی و همچنین تشکیل جبهه‌ی واحد عربی – اسرائیلی به رهبری واشنگتن برای حمله به ایران و ساقط کردن جمهوری اسلامی و سیطره بر آن بود. این پروژه‌ی آمریکا بود. بدین‌ترتیب گام اول، جنگ افغانستان بود و گام دوم جنگ عراق. درباره‌ی گام سوم آن‌ها خواهم گفت که چه اتفاقی رخ داد. پس از اشغال عراق، اگر به یاد داشته باشید «کالین پاول» که در آن زمان وزیر خارجه‌ی آمریکا بود با فهرستی بلندبالا از شروط ایالات متحده به دمشق رفت و با «بشار اسد» دیدار کرد. او می‌خواست با استفاده از فضایِ وحشت ایجاد شده به‌دنبال حمله‌ی آمریکا به منطقه برای تحمیل شروطش به اسد درخصوص جولان، فلسطین، مقاومت فلسطین، حزب‌الله لبنان و … بهره‌برداری کند. البته بشار اسد با وجود تهدیدات آمریکایی‌ها حاضر به تسلیم در برابر این فهرست عریض‌وطویل نشد.

آمریکایی‌ها ناکام ماندند و سراغ گام بعدی رفتند. در آن زمان، قرار بود انتخابات مجلس قانونگذاری در فلسطین برگزار شود. آمریکایی‌ها تصور می‌کردند که تشکیلات خودگردان فلسطین به ریاست «محمود عباس» در آن انتخابات پیروز می‌شود و حماس و دیگر گروه‌های مقاومت شکست می‌خورند و تشکیلات خودگردان به خلع سلاح مقاومت در فلسطین می‌پردازد و روند سازش با اسرائیل را آغاز می‌کند. اما چه اتفاقی افتاد؟ یک غافلگیری بزرگ؛ حماس با اغلبیت قریب به اتفاق آراء به مجلس قانونگذاری راه یافت. پس از آن بود که آمریکایی‌ها گام بعدی خود را برداشتند و آن، حمله‌ی نظامی به لبنان بود. در اینجا بود که جنگ ۳۳روزه و مقاومت حزب‌الله رقم خورد.

نقشه این بود که آمریکایی‌ها، حماس و جهاد اسلامی را در فلسطین از بین ببرند و سپس به حزب‌الله در لبنان حمله کنند. آن‌ها تصمیم داشتند پس از محقق ساختن این اهداف به سوریه بروند و دولت دمشق را ساقط کنند و پس از آن، صلح با اسرائیل و عادی‌سازی روابط اسرائیل و اعراب را رقم بزنند و سپس ایران را محاصره کرده و آن را منزوی سازند. طبیعتاً در آن زمان، پیروزی بر مقاومت فلسطین و غلبه‌ی اسرائیل بر حزب‌الله لبنان و سرنگونی دولت بشار اسد، می‌توانست دستاورد بزرگی برای جرج بوش باشد تا به وسیله‌ی آن، به پیروزی‌های بیشتری در انتخابات کنگره و همچنین ریاست‌جمهوری دست پیدا کند.

یکی از نویسندگان بزرگ آمریکایی زمانی که در اواخر سال ۲۰۰۶ بحث انتخابات میان‌دوره‌ای کنگره‌ی آمریکا بود و جرج بوش نیاز داشت به دو سومِ کرسی‌های کنگره دست پیدا کند به من گفت – البته این گفته را بعداً به رشته‌ی تحریر هم درآورد – که «جرج بوش برای موفقیت در انتخابات کنگره و حتی ریاست جمهوری، به‌شدت نیاز به آن داشت که به‌صورت یک کابوی، وارد کارزار انتخاباتی شود و سه سَر خونین را با خود به همراه داشته باشد: سَر مقاومت فلسطین، سَر حزب‌الله و سَر بشار اسد. اگر بوش در فتح این سه هدف موفق می‌شد، می‌توانست دو سوم آراء کنگره را برای هم‌حزبی‌های خود به ارمغان آورد و درعین‌حال جنگ با ایران را نیز تضمین کند». هدف اصلی آنچه که اتفاق می‌افتاد در واقع پایان دادن به مسئله‌ی فلسطین و فراهم کردن مقدمات جنگ علیه ایران بود. من این مسئله را شرح می‌دهم و امیدوارم روزی فرصتی برای تشریح این مسئله به ملت ایران فراهم شود تا آن‌ها به‌خوبی به این واقعیت پی ببرند که هدف اصلی و نهایی از درگیری‌ها و مناقشات در منطقه تنها فلسطین نیست، بلکه هدف نهایی بازگرداندن سیطره و هیمنه‌ی آمریکا بر ایران است؛ تسلط بر منابع و امکانات ایران و بازگرداندن این کشور به زمان شاه است.

در این مرحله از تاریخ تحولات منطقه، جایگاه ایران و مواضع السید القائد به‌ویژه از لحاظ روانی، بسیار حائز اهمیت بود. وقتی آمریکا وارد منطقه شد، طبیعتاً نه اتحاد شوروی وجود داشت و نه جبهه‌ی سوسیالیست، بلکه تنها قدرتی سلطه‌جو، مغرور، مستکبر و بی‌رحم به نام «آمریکا» در جهان وجود داشت. این قدرت، تصمیم به جنگ نظامی در منطقه گرفت و با ارتش و تجهیزات نظامی‌اش وارد منطقه شد. همه جز تعداد اندکی، هراسان بودند و می‌لرزیدند. در اینجا مواضع السید القائد در قبال حمله‌ی آمریکا به افغانستان و سپس عراق را به یاد داریم. السید القائد به استان‌های مختلف ایران می‌رفتند و به ملت ایران، ملت‌های منطقه و گروه‌های مقاومت اطمینان خاطر می‌دادند و با سخنانشان روحیه‌ی ایستادگی و تسلیم‌ناپذیری در برابر هجمه‌ی تاریخی و سخت آمریکا به منطقه را تقویت می‌کردند؛ این واقعاً مأموریت بسیار سختی بود.

به یاد دارم که پس از جنگ افغانستان و پیش از جنگ عراق، به ایران رفتم و با السید القائد دیدار کردم. به ایشان گفتم که در منطقه نگرانی‌هایی به وجود آمده است. ببینید ایشان چه دیدگاهی داشتند. ایشان به من رو کردند و فرمودند: «به تمامی برادرانمان بگویید که نترسند بلکه برعکس، آمدن آمریکایی‌ها به منطقه بشارت‌دهنده‌ی حصول آزادی در آینده است». من از شنیدن این جمله شگفت‌زده شدم. ایشان با دستشان اشاره کردند و گفتند: «آمریکایی‌ها به قله رسیدند اما از زمان حمله به افغانستان، افولشان آغاز شد. اگر آمریکایی‌ها واقعاً اعتقاد داشتند که اسرائیل و دیگر رژیم‌های عربی و مزدورشان در منطقه قادر به حمایت از منافع واشنگتن هستند، هیچ‌گاه ارتش و ناوگان‌های خود را به‌سمت منطقه گسیل نمی‌کردند. بنابراین این اقدام نظامی آن‌ها گواهی بر شکست‌ آن‌ها و شکست سیاست‌هایشان در منطقه است. اگر موفق بودند، به این کارها احتیاجی نداشتند. وقتی آمریکایی‌ها به این نتیجه می‌رسند که برای تحقق منافع و مصالحشان در منطقه، خود باید به‌طور مستقیم وارد عمل شوند، این نشانه‌ی ضعف است و نه قدرت. زمانی که یک ارتش – هرچند عظیم و قوی – هزاران مایل را طی می‌کند و به منطقه‌ای که در آن ملت‌های زنده وجود دارند، می‌آید، بدون شک چنین ارتشی شکست خواهد خورد و درهم خواهد شکست. لذا آمدن آمریکایی‌ها به منطقه، آغازی بر افول و سقوط آن‌هاست و نه آغازی بر عصر جدیدشان».

السید القائد این مطالب را در مناسبت‌های مختلف اما با ادبیاتی متفاوت بیان کردند. ایشان این موضوع را با همین وضوح و شفافیت به من گفتند و من آن را برای برادران نقل کردم و ما درباره‌ی این موضوع با هم بحث و گفتگو کردیم. در هر صورت، سال ۲۰۰۶ فرا رسید و ما راه مقاومت را در پیش گرفتیم. اگر به یاد داشته باشید در همان روز اول جنگ، السید القائد بیانیه‌ای صادر کردند و در آن ضمن تأیید مقاومت، بر لزوم ایستادگی و پایمردی در مقابل متجاوزان تأکید کردند. این اقدام ایشان برای ما، ملتمان و همچنین رزمندگانمان بسیار ارزشمند بود، زیرا ما از نبردی سخن می‌گوییم که شاهد خون و شهید و مجروح بوده است. زمانی که دیدیم ولیّ امرمان، رهبرمان، پیشرومان و مرجعمان این‌گونه ما را به مقاومت تشویق می‌کنند، روحیه‌ و انگیزه‌مان به‌شدت تقویت شد و با قدرت وارد جنگ با متجاوزان شدیم. آمریکایی‌ها پس از مدت کوتاهی و تنها پس از چهار یا پنج روز یعنی زمانی که اسرائیل تمامی مکان‌هایی را که می‌شناخت، بمباران کرده بود، گمان کردند که ما در موضع ضعف هستیم، ترسیده‌ایم و زمان تسلیممان فرا رسیده است. در آن هنگام آمریکایی‌ها با «سعد الحریری» که هم‌اکنون نخست‌وزیر لبنان است، تماس گرفتند. الحریری در آن زمان نخست‌وزیر نبود، بلکه رئیس یک فراکسیون پارلمانی بود که نخست‌وزیر آن دوره یعنی «فؤاد سنیوره» به آن گرایش داشت. الحریری با ما تماس برقرار کرد و گفت که آمریکایی‌ها می‌گویند – یعنی این آمریکایی‌‌ها بودند که مذاکره می‌کردند – حاضرند در صورت تحقق سه شرط، جنگ علیه جنوب لبنان را متوقف سازند.

شرط اول این بود که حزب‌الله باید دو نظامی اسرائیلی را که اسیر کرده است آزاد کند. شرط دوم این بود که حزب‌الله کاملاً خلع سلاح شده و به یک حزب سیاسی تبدیل شود. شرط سوم این بود که حزب‌الله با اعزام نیروهای چندملیتی – نه نیروهای بین‌المللیِ وابسته به سازمان ملل – به جنوب لبنان موافقت کند. در آن زمان نیروهای چندملیتی وارد عراق شده بودند. این نیروها وابسته به شورای امنیت سازمان ملل نیستند، بلکه متعلق به آمریکا و تحت فرماندهی آمریکا هستند.

هدف این بود که ما قبول کنیم نیروهای چندملیتی در خاک لبنان، مرزهای لبنان و فلسطین، مرزهای لبنان و سوریه و همچنین در فرودگاه‌ها، سواحل، گذرگاه‌ها یعنی گذرگاه‌های ورودی و خروجی لبنان مستقر شوند؛ یعنی یک اشغالگریِ بین‌‌المللی و اشغالگری آمریکایی را بپذیریم. طبعاً ما این سه شرط را رد کردیم و به مبارزه ادامه دادیم. در آن زمان «کاندولیزا رایس» به لبنان آمد. او در آن هنگام به لبنانی‌ها از نبرد سرنوشت‌ساز گفت و اینکه حزب‌الله قطعاً شکست می‌خورد و نابود می‌شود، و این جمله‌ی معروف را به‌کاربرد که «منطقه با حالت درد زایمان تولد خاورمیانهی جدید مواجه است» و گفت این همان «خاورمیانهی جدید» است که درباره‌ی آن صحبت می‌کردیم.

با تمامی این‌ها، مقاومت ایستاد و پیروز شد. بنابراین اولین حلقه از پروژه‌ی‌ آمریکایی‌ها در سایه‌ی نتایج انتخابات فلسطین شکست خورد. حلقه‌ی دوم در لبنان یعنی با شکست طرح نابودی حزب‌الله، شکسته شد. بدین‌ترتیب حلقه‌ی سوم نیز شکسته شد، چراکه قرار بود پس از نابودی حزب‌الله، جنگ به سوریه برود و اسرائیل و آمریکا به نظام حاکم در سوریه حمله کنند. این اتفاق هم رخ نداد. این شکست‌های اول، دوم و سوم آمریکا بود.

درخصوص عراق، موضع السید القائد کاملاً مشخص بود. ایشان اصرار داشتند که آمریکا باید به‌عنوان اشغالگر در عراق شناخته شود. تمامی مواضع رسمی مقامات جمهوری اسلامی ایران نیز بر اشغالگری آمریکا در عراق دلالت داشت. پس از مدتی، مقاومت مردمی در عراق به راه افتاد و درحالی‌که گمان می‌رفت آمریکا در عراق می‌ماند و بر آن سیطره پیدا می‌کند و اداره‌ی آن را به دست می‌گیرد، در نهایت و در نتیجه‌ی مقاومت مسلحانه و مخلصانه در عراق – و نه مقاومتی همچون جبهه النصره، القاعده و تکفیری‌ها – و در سایه‌ی یک موضع سیاسی قدرتمندانه و ظهور و بروز یک اراده‌ی ملی در این کشور، واشنگتن چاره‌ای جز ترک این کشور ندید. بنابراین آمریکا هرچند در سایه‌ی یک توافق، اما از عراق خارج شد. زمانی که آمریکایی‌ها از عراق خارج شدند، من صراحتاً اعلام کردم که این اتفاق، یک دستاورد و پیروزی بزرگ برای مقاومت عراق محسوب می‌شود، اما متأسفانه هیچ‌کس این پیروزی بزرگ ملت عراق را جشن نگرفت. باید این پیروزی بزرگ عراقی‌ها که طی آن آمریکا مجبور به ترک خاک عراق در سال ۲۰۱۱ شد، جشن گرفته می‌شد.

در نهایت تمامی‌ پروژه‌های ایالات متحده‌ی آمریکا در منطقه (همان طرح «خاورمیانه‌ی جدید») در این مرحله یعنی از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ با شکست مواجه شد. هجمه‌ی آمریکا برای تسلط بر منطقه به‌منظور تحقق صلح ذلت‌بار با اسرائیل، عادی‌سازی روابط اعراب و اسرائیل برای پاک کردن مسئله‌ی فلسطین، نابودی جنبش‌های مقاومت، تسلط بر کشورها و همچنین منزوی ساختن ایران و حمله به آن، جملگی شکست خوردند. چگونه این اتفاق افتاد؟ در اینجا شاهد نقش السید القائد، جمهوری اسلامی ایران و همچنین متحدان و دوستان آن در منطقه بودیم. آن‌ها بودند که این نقشه‌ها را ناکام گذاشتند.

طبیعتاً آل‌سعود و حکام بسیاری از کشورهای عربی و کشورهای حاشیه‌ی خلیج فارس جزئی جدایی‌ناپذیر از نقشه‌ی ایالات متحده‌ی آمریکا در منطقه بودند و به‌نوعی ابزار پیاده‌سازی طرح‌های آمریکا محسوب می‌شدند. در این میان، اسرائیل بزرگ‌ترین ابزار آمریکا در نقشه‌های آن برای منطقه بود. اما کسانی که در برابر طرح‌ها و پروژه‌های آمریکا ایستادند، جمهوری اسلامی ایران به رهبری السید القائد، سوریه به رهبری رئیس‌جمهور اسد، مقاومت در لبنان و متحدان آن، مقاومت در فلسطین و متحدان آن، رهبران سیاسی و ملیِ مخلص در عراق و در رأس آن‌ها مرجعیت دینی در نجف اشرف و همچنین گروه‌های اسلامی و ملی در منطقه بودند.

در این میان چه کسی بیشترین نقش را داشت، به دیگران قدرت می‌بخشید و از آن‌‌ها حمایت می‌کرد؟ جمهوری اسلامی ایران؛ جایگاه، مواضع و عزم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای. طبعاً ما در قلب تحولاتی بودیم که در سال‌های ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ یعنی در طول یک دهه اتفاق افتاد و نتیجه‌ی آشکار آن‌ها شکست آمریکا بود. و امروز هیچ‌کس در این مسئله شک ندارد که جمهوری اسلامی ایران با عزم، اراده و قدرتی که دارد، «اُم القراء» و هسته‌ی اصلی و مرکز اصلی است که محور مقاومت را میدان‌داری می‌کند. امروز جای هیچ بحثی وجود ندارد که بیرق و پرچم آرمان‌خواهی ملت فلسطین در دستان حضرت آیت‌الله خامنه‌ای است.

این بخش از سخنان خود را با نقل خاطره‌ای از السید القائد خاتمه می‌دهم. در جریان جنگ ۳۳روزه – که البته ۳۴ روز بود اما جنگ ۳۳روزه خوانده می‌شود – طبیعتاً مردم لبنان در اوایل جنگ نسبت به آنچه قرار بود در آینده اتفاق بیفتد، بسیار نگران بودند. حتی برخی از مسئولان لبنانی با مقامات سعودی تماس برقرار کردند تا ریاض ضمن میانجی‌گری، به جنگ در جنوب لبنان خاتمه دهد. سعودی‌ها نیز به مسئولان لبنان پاسخ دادند «هیچکس دخالت نمی‌کند. یک تصمیم و اجماع آمریکایی، بین‌المللی و منطقه‌ای وجود دارد که حزب‌الله از بین برود و در واقع لِه شود. حزب‌الله هیچ راهی ندارد جز اینکه یا تسلیم شود و یا نابود». طبیعتاً تصمیم ما مبارزه بود و اراده‌ای قوی برای جنگیدن با روحیه‌ی کربلایی بر تمام حزب‌الله حاکم بود. همیشه این فرمایش اباعبدالله الحسین علیه‌السلام نصب‌العین ما بود که فرموده‌اند «ألا إنّ الدعیّ ابن الدعیّ قد رکز بین أثنتین، بین السلّه والذلّه وهیهات منّا الذلّه.»

ما در برابر دو گزینه‌ی «جنگ» یا «تسلیم خفت‌بار» قرار داشتیم و گزینه‌ی جنگ را برگزیدیم. در روزهای ابتدایی جنگ، دوست و برادر عزیزمان یعنی حاج قاسم سلیمانی با ما تماس گرفتند. وی به دمشق آمد، با بیروت تماس گرفت و اعلام کرد که باید خود را به شما برسانم. ما از وی سؤال کردیم که چگونه می‌خواهی این کار را انجام دهی؟ اسرائیلی‌ها تمامی پل‌ها، راه‌ها و خودروها را بمباران می‌کنند و شما نمی‌توانید خود را به ما برسانید. این دوست عزیز ما گفت که من باید خود را به شما برسانم چراکه حامل پیام مهمی از سوی السید القائد برای شما هستم. ما اوضاع را سروسامان دادیم و در نهایت حاج قاسم در روزهای اولیه‌ی جنگ به ضاحیه‌ی جنوبی بیروت آمد. او گفت که السید القائد ‌ زمانی که در مشهد به سر می‌بردند، تمامی مسئولان جمهوری اسلامی از جمله رئیس‌جمهور کنونی و رؤسای جمهور پیشین، وزیر خارجه‌ی کنونی و وزرای خارجه‌ی پیشین، وزیر دفاع کنونی و وزرای دفاع پیشین، فرمانده سپاه کنونی و فرماندهان سپاه پیشین و مسئولین دیگر را دعوت به برگزاری جلسه‌ای مشترک کردند.

حاج قاسم برای من شرح داد که در آن دیدار، مسئله‌ی جنگ علیه لبنان و اهداف آن بررسی شد و اینکه در این جنگ به کجا می‌خواهند برسند؟ جمهوری اسلامی ایران از همان ابتدا جنگ علیه لبنان را جزئی از نقشه‌ی آمریکا در منطقه می‌دانست و نه مسئله‌ی جدایِ از آن. حاج قاسم گفت که همگی شرکت‌کنندگان در آن جلسه متفق‌القول بودند که جمهوری اسلامی ایران باید در کنار مقاومت لبنان، دولت و ملت لبنان و همچنین در کنار سوریه بایستد، چراکه این تهدید وجود دارد که جنگ به سوریه کشیده شود و به همین دلیل، ایران باید از تمامی توان سیاسی، مالی و نظامی خود برای پیروزی جبهه‌ی مقاومت استفاده کند. حاج قاسم در ادامه گفت که آن دیدار تمام شد و پس از اقامه‌ی نماز مغرب و عشا، حضّار عزم خروج کردند که السید القائد فرمودند: «اندکی بنشینید. حرف‌هایی دارم که باید بزنم». این اتفاق پس از آن جلسه‌ی رسمی افتاد. در ادامه شنیدم که السید القائد رو به حاج قاسم کردند و گفتند: «شما آنچه را که می‌گویم، بنویسید؛ سپس به بیروت بروید و آن را تسلیم فلان شخص کنید. آن شخص نیز در صورت صلاحدید، این مسائل را با دوستان و برادران خود در میان می‌گذارد». پس از شرح این ماجرا، حاج قاسم شروع به قرائت سخنان السید القائد برای من کرد. از جمله‌ی موارد این بود که السید القائد در شرایطی که بسیاری افراد گمان می‌کردند اسارت نظامیان اسرائیلی مصیبت بزرگی بود، در ابتدای پیام خود فرموده بودند: «اسارت نظامیان اسرائیل توسط مقاومت لبنان یک لطف الهی پنهان بود، چراکه این عملیات، اسرائیل را وادار کرد در واکنش به اقدام شما وارد لبنان شود. اسرائیلی‌ها و آمریکایی‌ها خود را برای حمله به لبنان و حزب‌الله در اواخر تابستان یا اوایل پاییز ۲۰۰۶ آماده می‌کردند که در آن صورت، شما درحالی‌که آماده‌ی جنگ نبودید، غافلگیر می‌شدید. بنابراین اسارت نظامیان اسرائیل توسط شما یک لطف الهی بود که زمان را کمی به جلو هدایت کرد تا بدین‌ترتیب جنگ در زمانی که آمریکا و اسرائیل برای آن برنامه‌ریزی کرده بودند اتفاق نیفتاد و زمانی رخ داد که آن‌ها برای آن آماده نبودند، بلکه درحال آماده شدن بودند و در نقطه‌ی مقابل، شما آماده بودید؛ یعنی زمانی که هیچ عاملی برای غفلت و غافلگیری وجود نداشت».

این سخن السید القائد، سخنی بود که بعدها بزرگان آن را تأیید کردند و بر آن صحه گذاشتند. به‌عنوان نمونه، زمانی که این مسئله را به‌صورت رسانه‌ای مطرح کردم، استاد فقید «محمد حسنین هیکل» در برنامه‌هایی جداگانه در شبکه‌ی «الجزیره» در آن زمان، آن را تأیید کرد. در همین حال، یکی از نویسندگان بزرگ آمریکایی به نام «سیمور هرش» مسئله‌ی مذکور را تأیید کرد. البته به این نکته اشاره کنم که من در زمان مطرح کردن مسئله‌ی مذکور در رسانه، آن را منتسب به السید القائد نکردم.

مسئله‌ی دیگری که السید القائد در آن پیام بدان اشاره کرده بودند، این بود که فرمودند: «این جنگ، شباهت بسیاری به جنگ احزاب در زمان حیات رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارد. این جنگ بسیار سخت و طاقت‌فرسا خواهد بود و موجودیت شما را تهدید می‌کند؛ بر شماست که در این جنگ صبر پیشه کنید». ایشان در پیام خود در این بخش، از آیه‌ی کریمه‌ی «وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا»(احزاب، آیه‌ی ۱۰) استفاده کرده بودند. السید القائد همچنین فرموده بودند: «باید توکلتان به‌طور کامل بر خدا باشد». همچنین در بخش سوم پیام ایشان آمده بود: «شما در این جنگ پیروز خواهید شد». من مشابه این جمله را یک بار دیگر در روزهای اول – دقیقاً یادم نیست پیش یا پس از پیام السید القائد – شنیده بودم. راوی به نقل از آیت‌الله بهجت (رحمهالله‌علیه) خطاب به ما گفته بود: «مطمئن باشید و یقین داشته باشید که شما ان‌شاءالله در جنگ پیروز می‌شوید».

اما نکته‌ی جالب و حائز اهمیت در پیام السید القائد این بود که فرموده بودند: «شما در جنگ پیروز می‌شوید و پس از آن به یک قدرت منطقه‌ای مبدل خواهید گشت به‌گونه‌ای که هیچ قدرتی یارای ایستادن در برابر شما را نخواهد داشت». در این هنگام من خندیدم و به حاج قاسم گفتم «ما به قدرت منطقه‌ای تبدیل می‌شویم؟ ما همین که از نبرد کنونی به سلامت خارج شویم و بتوانیم موجودیت خود را حفظ کنیم، دستاورد بزرگی خلق کرده‌ایم». سپس به حالت شوخی گفتم «برادر عزیزم! ما نمی‌خواهیم به قدرت منطقه‌ای تبدیل شویم». اما در هر صورت، سخن السید القائد در آن روز، نوعی یقین را در من به وجود آورد. من از آن روز یقین حاصل کردم که ما در جنگ پیروز می‌شویم و پس از آن به یک قدرت منطقه‌ای مبدل خواهیم گشت و این اتفاق هم افتاد.

* آیا حضرت آقا توصیه‌ای به‌لحاظ ادعیه و اذکار هم در آن ماجرای جنگ ۳۳روزه داشتند؟

در روزهای اولیه‌ی جنگ، نامه‌ای کتبی از السید القائد به دست من رسید و من هم‌اکنون نیز این نامه را نزد خود حفظ کرده‌ام. همچنین در آن زمان نامه‌ای را از سوی برادر و دوست عزیزم آقای حجازی دریافت کردم. آقای حجازی در نامه‌ی خود ما را به چند دعا و ذکر توصیه کردند اما من دقیقاً به یاد ندارم که او آیا این ادعیه و اذکار را به السید القائد منتسب کرده بود یا نه.

در حال حاضر به‌صورت دقیق حضور ذهن ندارم، اما به خاطر دارم که دعای «جوشن» از توصیه‌های السید القائد بود؛ البته آن‌طور که اکنون به یاد می‌آورم. دعای جوشن صغیر و توسل به امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) – دعای «یا بقیهالله أغثنا یا بقیهالله أدرکنا – همچنین زیارت عاشورا غیر از آن زیارت معروف و مشهور، از جمله دیگر توصیه‌ها در این زمینه بوده است. اما به‌طور کلی، دوست دارم در این چارچوب به یکی از تجربه‌های شناخت خود از السید القائد اشاره کنم.

ما نیز طبیعتاً این توصیه‌ها را به برادران خود می‌کنیم. این‌ها نقاط قوت حزب‌الله در نبردها و جنگ‌هاست. دعا و توسل و استغاثه و متوسل شدن به خداوند متعال همواره در دستور کار ما بوده است و السید القائد همیشه روی آن تأکید داشته‌اند. در مسائل روحی و معنوی، از زمانی که السید القائد را شناخته‌ایم، توصیه‌‌هایی در این زمینه داشته‌اند، یعنی اعتماد به خداوند متعال و توکل بر او. ایشان در هر جلسه به این آیه‌ی شریفه اشاره می‌کردند که «إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم»(محمد، آیه‌ی ۷) و به ما می‌گفتند: «خداوند متعال با ما شوخی نمی‌کند، خداوند متعال به‌وضوح با ما سخن می‌گوید و این وعده‌ی خداوند است. خداوند از وعده‌ی خود تخلف نمی‌کند». ایشان همواره بر اعتماد به وعده‌های خداوند تأکید می‌کردند و حتی اکنون نیز در سخنرانی‌هایشان در هر مرحله‌ای، به این مسئله به‌صورت اساسی می‌پردازند. از جمله موارد اساسی مورد تأکید ایشان، دعا، توسل به خداوند و استغاثه از اوست.

* از پرداختن به جزئیات مسئله‌ی بیداری اسلامی به‌دلیل ضیق وقت صرف‌نظر می‌کنیم. ما در طول تقریباً هفت یا هشت سال گذشته شاهد ظهور و بروز حادثه‌ای بزرگ در منطقه بودیم؛ رویدادی که آثار بسیار راهبردی را در منطقه به‌دنبال داشت و آن، ماجرای سوریه و بحران سوریه است. از دیدگاه شما، چرا سوریه برای پیاده‌سازی طرح‌ها، پروژه‌ها و نقشه‌های منطقه‌ای انتخاب شد و ابعاد این بحران چه بود؟ سؤال دیگر اینکه چرا علی‌رغم وجود هزینه‌های سنگین، جمهوری اسلامی ایران و حزب‌الله وارد ماجرای سوریه شدند؟ اگر آن‌ها وارد این ماجرا نمی‌شدند، چه اتفاقی می‌افتاد و چه تبعات و پیامدهایی وجود داشت که ایران و حزب‌الله حضور در ماجرای سوریه را ضروری می‌دانستند؟

این مسئله به بحث ما در رابطه با تحولات منطقه از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ مربوط می‌شود. گفتیم که پایان کار آمریکایی‌ها در منطقه، خروج از عراق، شکست در لبنان، شکست در سوریه، شکست در فلسطین و در نتیجه ناکامی نقشه‌هایشان در منطقه بود. این مقطع – ناکامی آمریکایی‌ها – از بعد سال ۲۰۱۱ تاکنون ادامه دارد. این یک مقطع و مرحله‌ی مهم و تاریخی در حیات منطقه و حیات جمهوری اسلامی ایران و رهبری حضرت السید القائد ‌ محسوب می‌شود، چراکه در اوایل سال ۲۰۱۱ السید القائد از آن تحت عنوان مرحله‌ی «بیداری اسلامی» یاد کردند؛ چیزی که البته در منطقه از آن به‌عنوان «بهار عربی» نام برده می‌شود.

من دوست دارم پیش از ورود به بحث سوریه کمی در این خصوص یعنی بیداری اسلامی در منطقه سخن بگویم. بهار عربی، بیداری اسلامی و یا خیزشهای گسترده‌ی مردمی در منطقه ابتدا در تونس رخ داد و پس از آن به لیبی و مصر و یمن کشیده شد. سپس این حوادث به نبرد در سوریه کشیده شد. به صورت مختصر عرض کنم که در حقیقت ما از آنچه در آن زمان اتفاق افتاد، فهمیدیم که پس از شکست طرح‌های آمریکا و شکست هجمه‌های آن، اوباما آمد تا این شکست را جمع کند و فضا را تغییر دهد. ملت‌های منطقه بیدار شدند و به امید ایجاد تغییرات، تحرکات خود را آغاز کردند. در این گیرودار بود که رژیم‌های عربی به‌شدت در موضع ضعف قرار گرفتند. فرصت بزرگی در مقابل ملت‌ها قرار گرفته بود تا رژیم‌ها را سرکوب کنند. استنباط من و بسیاری دیگر همان بود که السید القائد از همان ابتدا فرموده بودند. ایشان گفته بودند که «این جنبش‌های ملی، جنبش‌های ملیِ اصیل و حقیقی هستند». جنبش تونس نماینده‌ی اراده‌ی ملی مردم تونس بود، جنبش مصر نماینده‌ی اراده‌ی مصری‌ها بود، جنبش لیبی نماینده‌ی اراده‌ی لیبیایی‌ها بود و جنبش یمن نیز به همین ترتیب. تمامی شعارهایی که این جنبش‌ها مطرح می‌کردند و اهدافی که برای تحقق آن تلاش می‌کردند، نشئت‌گرفته از دیدگاه‌ها و منافع ملی و مردمی‌شان بود.

بدین‌ترتیب ما تأثیر حقیقی اسلام و جنبش‌های اسلام‌گرا را در این نهضت بزرگ و بیداری ملت‌ها دیدیم. درست به همین دلیل است که السید القائد از آن به‌عنوان «بیداری اسلامی» یاد کردند. اما مشکل اصلی این بیداری اسلامی چه بود؟ مشکلِ آن در فقدان رهبری و وحدت آن بود. شما نگاه کنید، انقلاب اسلامی در ایران یک انقلاب مردمی گسترده و عظیم بود، اما آنچه این انقلاب را به ثمر نشاند و به پیروزی رساند و پس از پیروزی استحکام بخشید، وجود یک رهبر یعنی امام خمینی (رضوان‌الله‌علیه) بود. عامل دیگر موفقیت این انقلاب، وجود وحدت کلمه میان اقشار مختلف مردم، مسئولان و علما در آن بود که جملگی در کنار امام ایستادند.

بنابراین در آن زمان، یک ملت متحد وجود داشت و رهبری که خط مشی، سیاست‌ها و راهبردها را برای پیشبرد منظم امور مشخص می‌کرد. لذا مشکلی که در این انقلاب‌های عربی وجود داشت – به‌استثنای سوریه که به بحث درباره‌ی آن می‌رسیم – مشکل فقدان رهبری مورد اعتماد و یکپارچه بود. تعداد زیادی از رهبران و همچنین شمار بسیاری از احزاب بودند که انسجامی میان آن‌ها نبود و با یکدیگر اختلاف داشتند. زمانی هم که به مذاکره با یکدیگر می‌نشستند، اختلافات آشکار می‌شد. این مسئله بر روی مردم نیز تأثیر می‌گذاشت و آن‌ها نیز با یکدیگر اختلاف پیدا می‌کردند. این فرایند به وقوع جنگ داخلی در برخی مناطق نیز منجر شد.

در هر صورت، آمریکایی‌ها و برخی کشورهای منطقه برای مصادره و به شکست کشاندن خیزش‌های مردمی بزرگ و گسترده، در کشورهای مختلف وارد میدان شدند. در اینجا نقش آمریکا گسترده بود. فرانسه هم که در شمال آفریقا نقش داشت، به میدان آمد تا جنبش‌های مردمی را متوقف سازد. از سوی دیگر، عربستان سعودی و امارات متحده‌ی عربی نیز با قدرت برای از بین بردن بهار عربی، بیداری اسلامی و نابودی خیزش‌های مردمی وارد شدند. آن‌ها با بسیج کردن قدرت رسانه‌ای خود و همچنین حمایت از کودتاهای نظامی در منطقه تلاش کردند به اهدافشان دست پیدا کنند. همه می‌دانیم که وضعیت در تونس، لیبی و مصر چگونه پیش رفت. اما در یمن، وضعیت متفاوت است. آن‌ها تلاش کردند تا خیزش مردمی در یمن را به نفع خود مصادره کنند اما بخش بزرگی از ملت یمن با مقاومت سیاسی و ملی در کنار برادر عزیز «السید عبدالملک الحوثی» و انصارالله و متحدان آن ایستادند و در برابر بیگانگان مقاومت کردند تا اینکه به آن‌ها جنگ نابرابری تحمیل شد و تا امروز نیز این جنگ ادامه دارد.

اکنون به موضوع سوریه می‌رسیم. آنچه در سوریه اتفاق افتاد هیچ ارتباطی با «بهار عربی» یا «بیداری اسلامی» نداشت. آنچه در سوریه رخ داد، پیاده‌سازی نقشه‌ی آمریکایی – سعودی و برخی کشورهای منطقه برای مسدود کردن تحقق دستاوردهای محور مقاومت بود؛ به‌ویژه اینکه در آن برهه، انقلاب مردمی در مصر، اسرائیل را به‌شدت نگران آینده‌ی خود در منطقه ساخته بود.
در آن زمان اسرائیلی‌ها کنفرانس‌های بزرگی برگزار می‌کردند و در آن از فضای راهبردی سخن می‌گفتند. آن‌ها حتی به فکر تشکیل مجدد برخی گردان‌های نظامی و اعزام آن‌ها به مرزهای سینا افتاده بودند. اسرائیل تا این حد از تغییرات ایجادشده در مصر نگران و هراسان بود.

بعد از آنکه آن‌ها از جذب دولت سوریه به‌سمت خود عاجز شده بودند، هدف مطلوب در سوریه سرنگونی دولت و نظام حاکم بر این کشور بود. چیزی که خیلی‌ها از آن اطلاع ندارند این است که پیش از آغاز تحرکات برای سرنگونی دولت دمشق، تلاش زیادی شد تا رئیس‌جمهور بشار اسد، رهبری سوریه و کشور سوریه را به‌سمت محوری دیگر بکشانند. سعودی‌ها روی این مسئله کار می‌کردند تا جایی که حتی «ملک عبدالله بن عبدالعزیز» علی‌رغم اینکه سوریه را تحریم کرده بود، شخصاً به دمشق رفت. قطری‌ها نیز برای تحقق این هدف تلاش زیادی کردند. ترکیه و همچنین شماری از دیگر کشورهای عربی از جمله مصر در زمان حسنی مبارک هم برای پیوستن سوریه به جبهه‌ی مقابل تلاش کردند. آمریکایی‌ها و متحدان آن‌ها با دادن وعده‌های سیاسی و پیشنهادات اغواکننده‌ی مالی به اسد تلاش کردند تا سوریه را به‌سمت‌وسوی محور دیگری تحت عنوان محور «اعتدال عربی» سوق دهند؛ محوری که ما آن را «تسلیم عربی» می‌خوانیم.

با این حال، رئیس‌جمهور بشار اسد و دیگر رهبران سوریه همواره بر موضع ثابت خود مبنی بر حمایت از مقاومت تأکید کردند و معتقد بودند که نبرد عربی – اسرائیلی همچنان پابرجاست. بشار اسد اعتقاد داشت که بدون حل‌وفصل مسئله‌ی جولان اشغالی و هچنین تحقق حقوق سلب‌شده‌ی فلسطینیان، صلح در منطقه قابل دستیابی نیست.

در هر صورت، اتفاقی که رخ داد این بود که آمریکایی‌ها در همراه ساختن دمشق با خود ناکام ماندند؛ واشنگتن به‌خوبی می‌دانست که سوریه در چارچوب محور مقاومت از جایگاه محوری برخوردار است. اگر بخواهم به یک عبارت دقیق درباره‌ی سوریه اشاره کنم، عبارتی است که السید القائد درباره‌ی این کشور به‌کار بردند و فرمودند: «سوریه، ستون خیمه است». امروز بدون سوریه، مقاومت در لبنان به حاشیه رانده خواهد شد. بدون سوریه، مقاومت در فلسطین به حاشیه رانده خواهد شد، چراکه سوریه یکی از اجزای اصلی پیکر مقاومت در منطقه است. برخی معتقدند که سوریه به‌مثابه پلی برای مقاومت است اما من معتقدم که این کشور چیزی فراتر از یک پل محسوب می‌شود، چراکه سوریه یکی از اجزای اصلی، بزرگ و مهم بدن و پیکر، عقل و فرهنگ و همچنین فکر و اراده‌ی مقاومت در منطقه است. این مسئله به‌ویژه در جریان جنگ ۳۳روزه و همچنین پس از جنگ، با موضع ثابت سوریه در حمایت از مقاومت اثبات شد؛ چراکه ممکن بود درحالی‌که آمریکا در عراق و مرزهای سوریه حضور داشت، اسرائیل دامنه‌ی جنگ را گسترش دهد و به سوریه حمله کند و جنگ فراگیری علیه سوریه به راه افتد. اما «بشار اسد» کوتاه نیامد و با موضعی قاطعانه و مقتدرانه در جریان جنگ ۳۳روزه در کنار مقاومت باقی ماند.

اسرائیلی‌ها پس از پایان جنگ ۳۳روزه مطالعاتی انجام دادند و در نهایت به این نتیجه رسیدند که برای نابودی مقاومت در لبنان و فلسطین، ابتدا باید کار سوریه را تمام کرد و آن‌ها برای این برنامه‌ریزی کردند. آن‌ها که نتوانسته بودند با سیاست، سوریه را بگیرند، با گزینه‌ی نظامی به‌سمت آن آمدند. اگر آن‌ها قادر به ایجاد کودتای نظامی در داخل ساختار ارتش سوریه بودند، این کار را می‌کردند اما نتوانستند. پس از این عدم موفقیت بود که آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها از فضای آزادی رسانه‌ای و سیاسی در سوریه سوءاستفاده کرده و تحولات را به‌سمتی پیش بردند که در این کشور هرج و مرج و درگیری‌های داخلی به‌وقوع بپیوندد. از همان روزهای اولیه‌ی برگزاری تظاهرات‌های ضد دولتی در سوریه، من خود شاهد بودم که رئیس‌جمهور بشار اسد دیدارهایی را به‌صورت مستقیم با رهبران معترضان ترتیب می‌داد و به مطالباتشان جامه‌ی عمل می‌پوشاند.

اما پس از آن، تظاهرات به عملیات نظامی تبدیل می‌شد؛ درست مانند اتفاقی که در اشغال شهر درعا رخ داد. آمریکایی‌ها، سعودی‌ها و برخی دیگر از کشورهای منطقه بودند که تکفیری‌های القاعده، داعش و جبهه‌النصره را از سراسر جهان به سوریه گسیل ساختند تا آن‌ها بر سوریه مسلط شده و دولت را ساقط کنند. هدف از این کار تأمین منافع چه کسی بود؟ تأمین منافع آمریکا و اسرائیل، تأمین منافع محوری که پایان مسئله‌ی فلسطین را می‌خواهد، تأمین منافع محوری که محاصره‌ی ایران، منزوی ساختن آن و حمله به آن را می‌خواهد. حقیقت این است. بنابراین مسئله‌ی سوریه به‌هیچ‌وجه مسئله‌ی این نبود که مردم این نوع از انتخابات و یا اصلاحات را می‌خواهند، چراکه بشار اسد آماده‌ی گفتگو و بحث درباره‌ی هر گزینه‌ای که مردم می‌خواستند بود؛ اما دیگران به‌سرعت برای اشغال مناطق و ضربه زدن به ارتش سوریه، نیروهای امنیتی و نهادهای سوری روی آوردند تا از طریق راهکار نظامی، بشار اسد را ساقط کنند. مرزها را باز کردند و کشتی‌ها با تسلیحات نظامی فراوان آمدند. «جو بایدن» خود شخصاً می‌گوید که ده‌ها هزار تُن تسلیحات جنگی و مهمات به سوریه آورده شد. آمریکایی‌ها صدها میلیارد دلار در این کشور هزینه کردند. برای چه؟ آیا برای تحقق دموکراسی در سوریه بود؟! آیا داعش و جبههالنصره به‌دنبال تحقق دموکراسی در سوریه بودند؟ کسانی که انتخابات را کفر، شرکت‌‌کنندگان در انتخابات را کافر می‌دانستند و ریختن خون آن‌ها را مباح می‌دانستند، به‌دنبال برگزاری انتخابات برای ملت سوریه بودند؟ این مسئله واضح بود و امروز نیز در هر صورت ثابت شد که آنچه در سوریه اتفاق افتاد، هیچ ارتباطی به انتخابات و اصلاحات و مسائل مربوط به دموکراسی نداشت، زیرا بشار اسد آماده‌ی مذاکره درخصوص این مسائل بود. اما آن‌ها برای سرنگونی دولت سوریه و سیطره بر این کشور عجله داشتند.

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif پایان بخش سوم 

این مطالب را از دست ندهید....

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.