افول موریانه وار آمریکا؛ منظور رهبری کدام نویسنده آمریکایی بود؟
«افول موریانه» وار نظام آمریکا پیش بینی نظریه پردازان روابط بین الملل به ویژه از دهه ۱۹۷۰ میلادی است که با طرح بحث افول هژمون آغاز شد.
حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی عصر روز سهشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸ در سخنرانی خود در حرم مطهر امام خمینی (رض) تصریح کردند: «برخی از صاحبنظران و اندیشمندان امریکایی، در توصیف اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی این کشور، از تعبیر “افول موریانه وار” استفاده کرده اند.»
در ادامه مطلب مباحثی که منجر به طرح «افول موریانه وار» ایالات متحده آمریکا شده مورد بررسی قرار گرفته است.
در میان نظریه های روابط بین الملل نظریه نظام جهانی در مورد آینده نظام سرمایه داری و تأثیر آن بر نظم بین المللی سخن می گوید و آنرا به گونه ای دقیق مورد بررسی قرار می دهد.
والرشتاین واضع نظریه نظام جهانی است. او از منتقدان نظام جهانی سرمایهداری است. آنچه او به عنوان آینده نظریهپردازی در روابط بینالملل مورد توجه قرار میدهد مبتنی بر نقد او از نظام سرمایهداری است.
نظریه نظام جهانی از گستردهترین تلاشهای نظری و متأثر از جامعه شناسی تاریخی است که توجه به ساختار نظام بینالملل را در شکل گیری مناسبات بینالمللی مد نظر دارد.
از نظر والرشتاین، غالبترین شکل سازمان اجتماعی همان چیزی است که او آ نرا “نظامهای جهانی” مینامد. تاریخ دو گونه نظام جهانی را شاهد بوده است: امپراتوری جهانی(world-empires) و اقتصادهای جهانی (world-economies) . مهمترین تمایز بین امپراطوری جهانی، چگونگی اتخاذ تصمیم گیری در مورد توزیع منابع است.
به نظر والرشتاین، نظام جهانی مدرن نمونه یک اقتصاد جهانی است که این نظام در اروپا در پایان قرن ۱۶ ظاهر شد. متعاقباً این نظام توسعه یافت تا وضعیت موجود را به وجود آورد به گونهای که در آن هیچ گوشهای از جهان وجود ندارد که در این نظام کاملاً جذب نشده باشد. نیروی محرک این فرایند تجمع مستمر سرمایه یا به عبارتی سرمایه داری بوده است. لذا نظام جهانی مدرن بیش از هر چیز یک نظام سرمایهداری است و این سرمایهداری است که نیروی اصلی را ایجاد میکند.
والرشتاین معتقد است که بزرگترین چالش در نظریهپردازی روابط بینالملل مربوط به مناقشه ساختاری است. او میگوید که تحلیل من از نظام جهانی مدرن، مربوط به مناقشه سیستمی است. این سیستم در واقع در واقع دیگر قابلیت بقا و دوام را ندارد.
والرشتاین میگوید که جهان در یک آنارشی و بینظمی قرار دارد که این موضوع طی ۲۰ یا ۴۰ سال آینده رخ خواهد داد. او میگوید که با وجود این دشوار است که آینده نظام جهانی را پیش بینی کرد. اما آنچه که میتوان با قاطعیت گفت این است که نظام سرمایهداری فعلی بقا نخواهد داشت و از بین خواهد رفت.
در این خصوص پروفسور نیکلاس اونف بنیانگذار مکتب سازهانگاری و استاد روابط بینالملل دانشگاه بین المللی فلوریدا در مورد قطب بندی آینده نظام بین الملل گفته است: پیش بینی من از وضعیت آینده نظام بین المللی این است که نظام آینده به شرایط اقتصاد جهان سرمایه داری گره خورده است. به عبارت دیگر خود اقتصاد سرمایه داری و شرایط اقتصادی کشورهای سرمایه داری به عنوان یک متغیر مستقل در تعیین نظام آینده بین المللی تأثیرگذار است. پیش بینی من این است که نظام اقتصاد سرمایه داری در ۱۵ سال آینده یا مضمحل میشود یا به شدت ضعیف میشود.
اما پرسش این است که مبانی استدلال اونف و نظریه پردازان طیف چپ اعم از نظریه جهانی والرشتاین، نظریه انتقادی، فرانکفورت و…. در خصوص افول قدرت آمریکا از کجا نشأت میگیرد و با چه نقطهای این قیاس صورت میگیرد.
پس از جنگ جهانی دوم نظامی هژمونیک با رهبری بلامنازع آمریکا در جهان شکل گرفت. این رهبر جدید برای رهبری اقتصاد جهان دستکم تا اوایل دهه ۷۰ نیازی به شرکای اروپایی نداشت، بلکه در قالب همان نظام بر تن وودز، به تنهایی و به اتکای دلار قوی و سایر ابزارها همچون اصل کامله الوداد( MFN )، امنیت و سایر ضوابطی که فراهم کرده بود میتوانست از عهده مدیریت جهان برآید.
والرشتاین هم معتقد است پس از دهه ۱۹۷۰ میلادی سرمایه داری با یک بحران ساختاری مواجه شده است و این بحران ادامه خواهد داشت.
بحث افول ریشه در افول هژمونیک ایالات متحده آمریکا از دهه ۱۹۷۰ میلادی دارد. نظریه پردازان روابط بین الملل از جمله «رابرت کیون» (نظریه پرداز برجسته آمریکایی نئولیبرال) برای دوره بعد از افول هژمونی امریکا چاره سازی کردند.
رابرت کوهن در کتاب خود به نام «بعد از هژمونی»،که در سال ۱۹۸۴ منتشر شد، اساساً نظریه و تئوری شکلگیری مقولهای به نام ۷ G را پایهریزی کرد. او نام «مدیریت جمعی» ( management pluralistic ) را برای نظریه خود انتخاب کرد، بدین معنی که پس از هژمونی آمریکا، به تدریج جامعه اروپا و سپس اتحادیه اروپایی شکل گرفتند و به قدرتهای اقتصادی صاحب داعیه و نظر در مسائل بین المللی تبدیل شدند. از سوی دیگر ژاپن هم قدرتمند گردید و خواستار مشارکت در مدیریت اقتصاد جهانی شد.
در چنین شرایطی آمریکا دریافت اگر میخواهد نظم مورد نظرش در عرصه اقتصاد بین الملل در دوره پس از جنگ جهانی دوم نیز اعمال شود، باید در اندیشه تأسیس نهادی مشارکتی برآید که بر اساس ارزشهای لیبرال و منافع مشترک پاگرفته باشد. به اعتقاد آمریکاییها اعضای چنین تشکل و گروهبندی باید احساس کنند که از همراهی کردن با آمریکا منتفع خواهد شد، نه اینکه بازی را باخته، همه منافع در نظام بین الملل عاید آمریکا شود.
اما رفتار کنونی ایالات متحده آمریکا با شرکای اروپایی و آسیایی چون ژاپن در اجلاس گروه گروه ۷ از یک سو و روابط دوجانبه با متحدان خود نشان دهنده این احساس است که بلوک کشورهای ۷ چه احساسی از همکاری دارند!
این نشان می دهد بعد از دوره هژمونی نظمی جدید توسط آمریکاییها شکل نگرفته است. نیکلاس اونف در این خصوص می گوید: «اعتقاد ندارم که در نظم نوین جهانی به سر می بریم. نظم نوین که مورد تأکید آمریکا بوده یک لفاظی است. به جای نظم جهانی من معتقد هستم که “نظمهای منطقهای” سر برمی آورند. در واقع ما با نظمهای منطقهای در حال ظهور سر و کار داریم و نه نظم جهانی. قلمرو نفوذ این نظمهای منطقهای در سطوح مختلف هژمونیک خواهد بود. اما برخی از این سطوح از ملاحظات نظم احتمالی هژمونیک جهانی تأثیر بیشتر یا کمتری خواهد داشت.»
او معتقد است: قدرت نسبی ایالات متحده آمریکا در ابعاد نظامی و اقتصادی رو به کاهش است. این کاهش نسبی قدرت بر تصوری که از جایگاه این کشور در جهان وجود دارد اثر منفی خواهد گذاشت. بر این اساس جایگاه آمریکا نزد جهانیان لطمه و صدمه خواهد خورد.»
برای درک عدم وجود نظم آمریکایی در دوره کنونی باید وارد ادبیات هژمون شد و آنرا بررسی کرد.
به بیان «اونف» هژمونی نوعی از حکمرانی و سلطه است که بر اساس سلطه شرایط و جایگاهی را برای انجام سلطه و حکمرانی ایجاد میکند. اگر کسی یا کشوری این نوع از سلطه را پیگیری و دنبال کند در این صورت نظمی را شاهد خواهیم بود.
بر این اساس سلطه ابزاری برای اعمال قدرت است. در مقام مقایسه عامل بمب گذاری یا نفت نیز میتواند ابزاری برای اعمال قدرت باشد. لذا بر اساس نظامی که سلطه ایجاد میکند دیگران به قواعد آن تن میدهند.
وقتی یک کشور در جایگاه بالاتری در مقایسه با سایر کشورها قرار میگیرد چنین نظمی شکل میگیرد و هژمون به دیگران ریاست میکند.
بر این اساس هژمون سعی میکند تا نظم مورد نظر خود را به دیگران دیکته کند و دیگران در مسیری گام بردارند که در خط هژمون باشند.
به عبارت دیگر و همانگونه که در استدلال «اونف» مشاهده میشود هژمون برای اعمال قدرت (استیلای قدرت) متکی به پذیرش اعمال قدرت از سوی دیگران بدون مقاومت است. اما شاهد این هستیم که بر اساس این تعریف ایالات متحده «هژمون» نامیده نمیشود و «هژمونی آمریکا» با مقاومت روبرو شده و میشود.
دلیل این موضوع این است که اگر آمریکا در حال حاضر قدرت هژمونیک بود در این صورت قدرت بی حد و حصر نظامی این کشور نباید مورد استفاده قرار بگیرد و هژمونی آن بدون استفاده از قدرت نظامی باید مورد پذیرش باشد.
در این میان باید میان «رهبری» و «اعمال قدرت» در بحث هژمون تفاوت قائل شد. اگرچه ایالات متحده آمریکا هنوز در بسیاری از شاخصها قدرت بلامنازع جهان است و در رتبه یک جهان قرار دارد ولی از حیث «اعمال قدرت» توان لازم را ندارد. هم ظهور قدرتهای جدید و هم ناکارآمدی سرمایه داری دلایل این موضوع است.
در این خصوص «اونف» معتقد است «نادیده گرفتن تاثیر جهانی شدن بر سیاستهای جهانی یک اشتباه بزرگ محسوب میشود. علاوه بر این ترتیبات کنونی جهان به توانایی دائمی کاپیتالیسم به عنوان یک روش تولید و توزیع که دنیای موفق بورژوازی و ترتیبات سیاسی در مقیاس گسترده (به اصطلاح جهان چند قطبی) را از لحاظ مالی اداره میکند، بستگی دارد.
من شک دارم که کاپیتالیسم در مواجهه با مسائلی مانند گرم شدن کره زمین، رشد جمعیت و غیره بتواند تضادهای درونی خود را حل کرده و بنابراین نمیتواند به طور نامحدود حفظ شود (پایدار بماند).
گرایشهای بلندمدت مانند از بین رفتن تولید گرایی، هزینه نابودی تدریجی محیط زیست و گرم شدن جهانی هوا و تمرکز سرمایه همه نشان از این است که (این نظام) در سراشیبی تندی قرار گرفته و شاید رکود مصیبت باری را نیز به همراه خود داشته باشد. در این مورد، نظمهای جهانی نهادینه و ایدئولوژی لیبرال حامی آن، کارکرد خود را برای همگان از دست خواهند داد.
با این وجود سرمایه داری به خودی خود به عنوان مکانیسمی برای ثروت و ایجاد ثروت بیشتر، از فقدان نوآوری فنی رنج برده و دچار زوال شده است. این یک موضوع پیچیده است و من فکر میکنم دلایل خوبی وجود دارند که فکر کنیم این فرایند منفرد بوده و نه چرخهای.
یکی از نشانههای زوال بلندمدت عدم تمایل دارندگان سرمایه برای به خطر انداختن دارائیهایشان است. در عوض آنها سیاست را دست کاری میکنند تا ثروتشان بر اساس منافع خودشان توزیع شود (این همان چیزی است که قانون مالیات جدید آمریکا بر اساس آن شکل گرفته است).
به عقیده من زوال جهانی سرمایه داری داستانی بزرگ برای یک یا دو نسل آینده است. این امر موجب بروز آشفتگیهای زیادی در درون و میان جوامع میشود. ممکن است لیبرال دموکراسی نیز یکی از تلفات باشد.»
«استفن والت» نظریه پرداز معروف آمریکایی و از واضعان مکتب رئالیسم تدافعی در روابط بین الملل نیز در مقاله اخیر خود در «فارین پالیسی» وقت به چند رخداد مهم سالهای اخیر که اوضاع دنیا را خطرناک جلوه داده و شرایطی را ترسیم میکنند که میتواند ریسکهای فراوانی برای دنیا در بر داشته باشد به موضوعات «تغییرات اقلیمی» و «پایان کار اتحادیه اروپا» اشاره میکند.
استفن والت در زمره نظریه پردازانی است که معتقد به افول آمریکاست. او این روند را «افول موریانه وار» نامیده است که در سخنرانی اخیر رهبر انقلاب مورد اشاره قرار گرفته است.
در واقع این نظریه پردازان معتقدند ایالات متحده به افول آهسته -موریانه وار- مبتلا شده است. افولی که بواسطه ضعفهای ساختاری و بنیادی در اقتصاد ایالات متحده ایجاد شده و تدریجاً شالوده خود را میبلعد.
مصرف زیاد و پسانداز ناکافی؛ تجارت پایدار و کسر بودجه به میزان فعلی؛ کسر بودجه قدیمی فدرال و بدهی ملی روزافزون؛ و صنعت زدایی از جمله دلایلی است که این متفکران برای افول موریانه وار آمریکا اقامه میکنند.