ما لقب باب الحوائجی را از عباس نمی گیریم
عیال حاجی الکبه به کلیددار حرم مطهر قمر بنی هاشم علیه السلام می گوید: پسرم محتضر است و چاره اي جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج ندارم. كليددار قبول مي كند و به مستخدمين دستور مي دهد كه علويه را در حرم شب بيتوته كند.
شيخ جليل فرمود:
بنده همان شب به كربلا مشرف شدم و اصلاً از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم، همان شب كه به خواب رفتم، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبيب بن مظاهر علیه السلام وارد شدم ديدم بالاي سر حرم، زمين تا آسمان مملو از ملائكه هاست و در مسجد بالا سر، حضرت پيغمبر صلی الله علیه و آله و حضرت اميرالمؤ منين علي علیه السلام روي تخت نشسته اند.
در همان موقع ملكي خدمت حضرت آمده فرمود: السلام عليك يا رسول الله،
سپس فرمودند:
حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام فرمود:
يا رسول الله پسر اين علويه عيال حاجي الكبه مريض است و به من متوسل شده، شما به درگاه خدا دعا كنيد كه پروردگار او را شفا عنايت فرمايد،
حضرت رسول صلی الله علیه و آله دستها را به دعا بلند كردند و بعد از چند لحظه فرمودند:
مرگ اين جوان رسيده و كاري نمي شود كرد.
ملك رفت و بعد از چند لحظه ديگر آمد و پس از عرض سلام همان پيغام را آورد. حضرت رسول صلی الله علیه و آله باز دستها را به دعا بلند كرده باز همان جواب را فرمودند.
ملك رفت.
يك وقت ديدم ملائكه اي كه در حرم بودند، يك مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله اي در بينشان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده؟!
خوب كه نگاه كردم، ديدم خود حضرت باب الحوائج علیه السلام كه با همان حالي كه در كربلا به شهادت رسيده اند دارند تشريف مي آورند، به حضرت رسول صلی الله علیه و آله سلام كردند و بعد فرمودند: فلان علويه به من متوسل شده و شفاي جوانش را از من مي خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهيد كه يا اين جوان را شفا دهد و يا اينكه ديگر مرا باب الحوائج نگوئيد.
تا پيغمبر اين حرف را شنيد چشمان مباركشان پر از اشك شد و رو به حضرت امير علیه السلام نمود و فرمودند: يا علي تو هم با من دعا كن،
هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان كرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اي ملكي از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اكرم صلی الله علیه و آله مشرف شده و سلام كرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالي سلام مي رساند و مي فرمايد: ما لقب باب الحوائجي را از عباس نمي گيريم و جوان را هم شفا داديم.
من فورا از خواب بيدار شدم و چون اصلاً خبري از اين ماجرا نداشتم، خيلي تعجب كردم. ولي گفتم: اين خواب صادقه است و در آن حتما سِرّي هست. وقتي كه برخاستم ديدم سحر است و ساعتي به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه حاجي الكبه به راه افتادم.
وقتي وارد خانه شدم، پدر آن جوان را در ميان خانه ديدم كه راه مي رود و به سر و صورت مي زند.
به حاجي گفتم: چطور شده چرا ناراحتي؟! گفت: ديگه مي خواهي چطور بشود. جوانم از دستم رفت.
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتي نكن، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه اي هم نداشته باش، خطر رفع شده، تعجب كنان مرا به اطاق جوان مريض و مرده اش برد، وقتي كه وارد شديم به قدرت كامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز كرد. حاجي تا اين منظره را مشاهده كرد دويد و جوانش را بغل كرد. جوان اظهار گرسنگي كرد بعد از اینکه چیزی خورد گويا اصلاً مريض نبوده است.
منبع: الوقايع و الحوادث، جلد۳، صفحه ۴۲